کل من علیها فان و یبقی وجه ربک ذوالجلال و الاکرام 

به افق خیره شده‌ام و به سقف بلند نیلگونی که بی‌هیچ ستونی بر فراز سرِ زمین و زمینیان خودنمایی می‌کند و بزرگ‌مردی را فرایاد می‌آورم که سال پیش در چنین روزی، پس از یک سده زندگیِ عزتمندانه و بندگی خالصانه، سفر ابدی خویش را از جهان خاک به عالم افلاک آغاز کرد

و برای همیشه در حسرت حضور گرم و مسیحایی‌اش رهایمان ساخت.

 به یاد می‌آورم که چگونه سال گذشته در چنین روزی از سر دلتنگی و بدون برنامهٔ قبلی، به اتفاق خانواده، راه افتادیم و ساعتی بعد، پس از اینکه مادرم را سر راه، سوار کردیم، وارد منزل پدربزرگ شدیم، بی‌خبر از اینکه عقربهٔ اجل، اینک بر آخرین ثانیه‌های عمر عزیزش می‌تازند. 

باری در روشنای افق، لحظه‌ای را فرایاد می‌آورم که قدم به منزل پدربزرگ گذاشتم، چند تن از بستگان را دیدم، چهره‌هایشان نگران و غم‌زده بود، اما کسی هنوز، گمان مرگ بر این دردانهٔ خاندان نداشت. 

پس از احوال‌پرسی گذرا و مختصر با حاضران، چشمم به مبلی افتاد که پدربزرگ درحالی‌که به‌سختی نفس می‌کشید، بر آن نشسته و تکیه داده بود، سرش را نوازش کردم و بر چهرهٔ نازنینش بوسه زدم و حتی دایی جان، آقاعبدالله، سعی داشتند، حضور ما را به ایشان اطلاع دهند و ما بعدا متوجه شدیم که پدربزرگ در آن لحظه، غرق تماشای دریچه‌هایی که از عوالم غیبی بر وی گشوده بودند، دیگر اعتنایی به دنیا و مافیها نداشت و همگام با هیئت‌هایی از عالم بالا قدم در راهی بی‌بازگشت نهاده بود. 

در همان بدو ورود، از همسرم خواستم با کمک دایی جان، برای راحتی بیشتر، جسم نحیف و رنجور پدربزرگ را به بستر منتقل کنند که در همین لحظه، نگاه تأسف‌بار و ایما و اشاره‌های همسرم ناقوسی بود که حکایت از پایان زندگی عزیزی داشت که یک قرن اخلاق‌مداری و وارستگی بود و من احساس می‌کردم، با فقدان این روح بزرگ، عالم خاک، پارهٔ مهمی از وجودش را از دست داد.

آری درحالی‌که همگی به سیمای دوست‌داشتنی و رنجور پدربزرگ چشم دوخته بودیم، هیچ‌کس متوجه نشد کی و چگونه آخرین جرعهٔ پیمانهٔ حیاتش را سرکشید و آرام و بی‌صدا به عالم جان پرگشود؟ 

دقایقی بعد که سایر فرزندان و نوادگان هم، خود را به منزل پدربزرگ رساندند و ناباورانه با پیکر بی‌جان ایشان مواجه شدند، دل و روان داغدارشان، مالامال این اندوه گشت که از این پس، چگونه بدون حضور شیرین و صمیمی پدربزرگ که قلب تپندهٔ خاندان بود، زندگانی را تاب خواهند آورد؟!

با خود می‌اندیشم آنگاه که آواز بال ملائک، دلنشین‌ترین موسیقی سماوات، در فضای احتضار پیچیده بود و روح خدایی‌اش غرق در لذت مسحورکنندهٔ این نغمه‌های ملکوتی، رقص‌کنان، به رفیق اعلی می‌پیوست، کاش گوش غیبی می‌داشتم و آن عظمت بیکران را می‌نیوشیدم و می‌نوشیدم.

به عظمتی می‌اندیشم که در آن لحظات قدسی، آن فضای محقر دنیایی را در خود گرفته بود، اما افسوس که مرا چشمی برای دیدنش نبود و از آن، بی‌بهره و بی‌خبر بودم. 

به خیل ملائک و کروبیانی که برای تشییع و تدارک تشریفات استقبال آن روح خدایی، از عرش عظیم الهی، تا آن منزلگاه محقر، با ادب و آداب صف زده بودند، تا چشم و چراغ خاندان عباسیان را با نغمهٔ آسمانی "ادْخُلُوهَا بِسَلَامٍ آمِنِين" تا منزلگاه ابدی وصال، مشایعت کنند.

لحظات وصف‌ناپذیر سراسر شوکت و شکوهی در ذهنم تداعی می‌شود که ندای پرهیمنه و بشارت بخش "يَا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّة"  وزیدن گرفت و روح بی‌آلایش آن نازنین، "رَاضِيَةً مَرْضِيَّة" با سروری بی‌پایان، به جمع واصلان حق رجوع کرد و وای بر من که به دلیل پردهٔ ضخیم و زمخت مادیات، از آن حجم عظیم نشانه‌ها و انفاس قدسی، در آن لحظات ماورایی، بویی هم استشمام نکردم. 

با خود می‌اندیشم، اگر آن زمان چشم بصیرت می‌داشتم، به‌راستی با رؤیت آن همه شگفتی و عظمتِ بیکران، چون موسی، خَرَّ صَعِقًا، نقش زمین نمی‌شدم؟!

اینک در سالروز وفات پدربزرگ عزیزتر از جانم، وجودم را غرق دلتنگی و حسرت می‌بینم. 

کرونا، ای میهمان ناخواندهٔ نانومتری نامبارک! نحسی‌ات از خاطرم محو نمی‌شود که سبب گردیدی دیدارهایمان در واپسین سال حیات پدربزرگ، عاری از حلاوتهای همیشگی و با تشویش و دلهره همراه باشد؛ دلهرهٔ این که مباد با این دیدارها، به‌طور ناخواسته ارمغان نامیمونت را به وجود عزیزش منتقل کنیم! 

اما نه، شاید هم باید مدیونت باشم و شاید مأموریت داشتی با ایجاد این فاصله، ما را تدریجاً برای پذیرش این وداع جانکاه آماده کنی و از سنگینی این بار بکاهی!

پدربزرگ به‌راستی، از تألیفات ارزشمند خداوندی بود و وجودش مشحون از صفات والای انسانی و اخلاقی و معنوی. 

- یکی از وجوه ممتاز اندیشه و شخصیت پدربزرگ، اشتیاق مفرطشان به مقولهٔ آگاهی و دانش بود؛ اشتیاقی که سبب گردید، ده سال از بهترین سنین نوجوانی و جوانی خود را دور از کسان و وطن خویش، در هرات که از مراکز معتبر دینی آن زمان بود، صرف علم‌آموزی کنند. 

اشتیاق آن عزیز سفر‌کرده به دانستن، به‌گونه‌ای بود که اگر کتابی از هر دست گیرشان می‌آمد، ساعتها محو مطالعه‌اش می‌شدند. 

زمانی را به خاطر می‌آورم که یک فرهنگ لغت جیبی فارسی، انگلیسی، فرانسه که کف اتاق افتاده بود، طبق انتظار، پدربزرگ را به طرف خود کشاند و من با کنجکاوی مشاهده می‌کردم که چطور ساعتها با شعف فراوان به این کتابچه چشم دوخته و صفحاتش را بادقت ورق می‌زدند و مطالعه می‌کردند و من درحیرت و تعجب که با وجود عدم آشنایی ایشان با الفبای انگلیسی و فرانسه، چه چیزی در این کتاب، مجذوبشان کرده بود که با این حلاوت و لذت آن را به مطالعه گرفته‌اند؟!

به دلیل این علاقه‌مندی به علم و دانایی، دستاوردها و مدارج علمی ما نوادگان نیز ایشان را حسابی به وجد می‌آورد. 

سال گذشته در مورخهٔ ٩٩/٩/٩ آنگاه که خبر اتمام چاپ کتاب «عشق و آهیمسا» را پس از ماهها انتظار دریافت کردم، بیش از شادی و هیجان، وجودم را غرق در حسرت یافتم، چون دو هفته بود که آن وجود مهربان، چهره در نقاب خاک کشیده بود و من ناکام از این که....!

در تمام طول تألیف کتاب "عشق و آهیمسا"، یکی از انگیزه‌ها و دل‌خوشیهایم این بود که به محض چاپش، پدربزرگ اولین کسی باشد که این "حلهٔ تنیده ز دل، بافته ز جان" را، با مهر و ارادت، تقدیمشان دارم و وسعت خرسندی و رضایت خاطر را در چهرهٔ همیشه متبسمشان مشاهده کنم؛ تقدیم کسی که به‌راستی، الگوی عشق بود و عدم خشونت‌؛ آهیمسا.

اما صد افسوس که، چقدر زود دیر شده بود؟!

بزرگترین حسرتم درخصوص پدربزرگ، خواه، در زمان حیاتشان و خواه این زمان که قید حیات مادی از وجودشان برداشته شده، این است که با آن کمالات روحی و معنوی و با آن درک عمیق و عشق عظیمی که به کسب علم داشتند، اگر زندگی در یک محیط علمی وسیع و غنی برایشان مقدر می‌شد، قطعا زمینه برای شکوفا شدن هرچه بیشتر قابلیتهایشان، بهتر فراهم می‌گشت و بسا اکنون یکی از اندیشمندان نامی جهان اسلام، در ردیف فرزانگانی چون دکتر شیخ یوسف قرضاوی و استاد ابوالحسن ندوی بودند و تألیفات ارزنده و خدمات بی‌مثالی به امت اسلامی عرضه می‌کردند.

- یکی دیگر از وجوه بارز شخصیتی پدربزرگ، فکر اعتدالی و عاری از جمود، قشری‌گری و قشری‌اندیشی وی در عرصهٔ دینداری و دیانت بود. ایشان همواره، الگوی عینی اعتدال در اندیشه، اعتقاد و عمل بود و از این حیث، از زمانه‌اش بسی فراتر. 

حتی یک بار به یاد ندارم، دختران یا همسرش را - هرچند خود به‌قدر کافی ملتزم حجاب و عفاف بودند- چون بسیاری از  مذهبیون، در برابر غیر محارم، به پناه گرفتن در اندرونی‌ها، توصیه و امر کرده باشد. 

حتی بارها شاهد بودم که مثلاً در حین ناهار، مراجعه‌کننده‌ای را که برای دادخواهی و رفع مشکلی به منزلشان آمده، به صرف ناهار تعارف کرده و او را بر سر همان سفره‌ای که خانمهای منزل حضور داشتند، می‌نشاندند.

از یاد نمی‌برم، زمانی را که محصل دبیرستان بودم و مرحوم پدر عزیزم، تحت تأثیر برخی بستگان، (که به‌شدت از فضای حاکم بر دانشگاه بد گفته و ذهنشان را مغشوش کرده بودند) با ورودم به دانشگاه مخالفت می‌کردند. روزی به اتفاق دختر خاله‌ام که او نیز همدرد من بود، به پدربزرگ شکایت بردیم. ایشان با تعجب فراوان از این تعصب دامادهای خانواده، در مقام دلجویی، به ما گفتند، من اگر چنین اجازه‌ای به مادرانتان ندادم، به خاطر جو جامعه و اجباری بودن کشف حجاب در مدارس و دانشگاه‌های آن دوران بود و اگر آن زمان، این چنین شرایطی وجود می‌داشت، قطعاً به آنان اجازه تحصیل در خارج کشور را هم داده بودم.

وقتی به پدربزرگ، این عالم ربانی، مخلص و معتدل، این انسان اخلاق‌مدار و رشدیافته فکر می‌کنم، وجودم مالامال حسرت می‌شود که چقدر جایش خالی است و چقدر خراسان قشری‌زدهٔ متأثر از تفکر طالبانی، اکنون، به وجود فرزانگانی چون ایشان نیاز دارد!

هرچند سنگینی شدید شنوایی پدربزرگ، در چند دههٔ پایانی عمر، ارتباطشان را با جامعه و جریانات آن، تا حد زیادی قطع کرده بود و متأسفانه در برابر استعمال سمعک نیز مقاومت می‌کردند و با لبخند و استدلالی خود را این‌گونه توجیه و تبرئه می‌نمودند که این آرامش درونی و دوری از غوغای بیرون، خود، حکمت و ارمغان خداوندی و مقتضای نیاز ایام سالخوردگی است و نباید با چاره‌اندیشی سبک‌سرانه، خود را به دردسر انداخت!

پدربزرگ عزیزتر از جانم! کاش این دیدگاه را نمی‌داشتید، تا امروز اینقدر افسوس مافات نمی‌خوردم. از بیست سال پیش به این سو که درنتیجهٔ آشنایی با فکر اعتدالی "جماعت دعوت و اصلاح" رسماً به عضویت آن درآمدم، بارها به خاطرم گذشت که باحوصله، کنارتان بنشینم و ساعتها از این تجربهٔ جدیدم در عالم دعوت و دینداری برایتان بگویم و به شما بشارت دهم که چگونه در تربت جام، به کلاسهای تربیتی و دینی بزرگ‌مردی چون استاد مصطفی اربابی که ازقضا در اندیشه و عمل بسیار شبیه شماست، راه یافته‌ام و چقدر خوشحال و خداوند را شاکرم که دست تقدیر خداوندی برای آغاز خدمتم، مرا به خطهٔ عزیز جام کشاند، تا در آنجا دریچه‌ای به دنیایی جدید و روشن، در برابر دیدگانم گشوده شود و گم‌شده‌ام را بیابم؛ با خوانشی عمیق، دلنشین و معتدل از اسلام عزیز و جریان بیداری اسلامی آشنا شوم و توفیق یابم خودم را وقف خدمت به آن کنم، اما افسوس که باز کردن سرِ بحثی به این گستردگی با شرایطی که داشتید، کار راحتی نبود و مرتب به زمانی دیگر حواله گردید و هرچه گذشت، کار سخت‌تر شد و از توان و حوصله‌ام خارج. 

خیلی آرزو داشتم گوشهایتان سنگین نبود و می‌توانستم ترتیب ملاقات شما و استاد اربابی را بدهم، تا خود، ملاحظه می‌کردید، چه اندازه تفکر و عملکرد شما دو عزیز بزرگوار، در عرصهٔ دعوت و دینداری، به هم نزدیک است!

چراکه، در خوانش ایشان نیز از اسلام، چون شما چهره‌ای رحمانی از دین یافته‌ام که منطبق با فطرت است و دور از افراطی‌گری و تنگ‌نظری؛ چهره‌ای که بیش از آن که با نهیب "حرام است، حرام است" و به بهانهٔ سد ذرایع، عصر به عصر، عرصه را بر دینداران سخت‌تر نماید، رحمانی است و سازنده و قناعت عقلی و قلبی درپی دارد و هیچ گلایه و ابهامی در درونی ترین نقاط قلب و ذهن انسان بر جا نمی‌گذارد.

 پدربزرگ محبوبم، گمان نمی‌کنم، شما نام جماعت دعوت و اصلاح را هم شنیده باشید، اما به باور من، که هم نسبت به شما و هم این جماعت مبارک، شناخت دارم، شما یکی از اعضای واقعی آن هستید، باوجوداینکه هرگز به عضویتش در نیامده یا شاید نامش را هم نشنیده باشید. 

حتی برای معرفی ساده و ملموس جماعت دعوت و اصلاح، برای آنانی که از آن شناختی ندارند، ولی شما را می‌شناسند، می‌توانم باقاطعیت به آنان بگویم:

نظرگاه و اندیشهٔ پدربزرگ را در عرصهٔ دینداری، چگونه یافته‌اید؟ 

این، همان باور و رویکرد جماعت دعوت و اصلاح است.

- استقلال شخصیت، حریت و آزادگی واقعی، از دیگر خصایل روحی پدربزرگ بود.

 امکان نداشت، ایشان چون بسیاری هم‌صنفانش، به دلیل مصلحت‌اندیشی فردی، با جریاناتی که خلاف باور و اعتقادش بود، سازش نماید و با شهامتی بی‌نظیر در مقابل کژیها می‌ایستاد. 

از درگیری با طواغیت زمانه، حکایتهای جذابی در خاطر داشت که با شیرین زبانی و چاشنی تبسمی که معمولش بود، آن را برایمان بازگو می‌کرد. 

یکی از این ماجراها مربوط به دورانی است که ساخت مشروب، منع قانونی نداشته و روستای کوهستانی ماسوله‌ای و آباد و پرحاصل فورک، محل مناسبی بوده برای برخی خوانین متمول و ذی‌نفوذ که برای مجالس بزمشان، بساط شرابگیری راه بیندازند. 

وقوف به این معاصی که ظاهرا بدون هیچ ملاحظه‌ای و با گستاخی صورت می‌گرفته، برای پدربزرگ که به قول سعدی؛ همه قبیله‌اش عالمان دین بودند و خود، قاضی و امام جمعهٔ محل (شاید هم در آن اوان این دو منصب در اختیار برادر بزرگترشان، مرحوم، عموبزرگ، قاضی ملاعبدالعزیز بوده) عذاب‌آور بوده است. 

به هرروی مخالفت علنی و شدید با اشراف صاحب قدرت و دارای نفوذ، سبب توطئه‌های جدی علیه پدربزرگ می‌شده. 

روزی، یکی از این خوانین که از دست پدربزرگ و افشاگریهای بی‌باکانهٔ ایشان عاصی می‌شود، تصمیم می‌گیرد، با اتومبیلش (که آن زمان، جزو وسایل کاملاً تجملی و صرفاً در اختیار افرادی خاص و معدود بوده) ایشان را زیر بگیرد و برای همیشه از اوامر و نواهی ایشان خلاص شود.

خلاصه، مترصد می‌شود و روزی پدربزرگ را درحال عبور، تنها می‌بیند و فرصت را برای عملی کردن نقشه‌اش مهیا. اما همین که به ایشان نزدیک می‌شود، به‌طرز بی‌سابقه و غیرمنتظره‌ای، در یک قدمی پدربزرگ خودروش دچار نقص و خاموش می‌شود. 

مشاهدهٔ این صحنه برای خان، به‌مثابهٔ بیدارباشی است، لذا با عجز و حیرت از اتومبیل پیاده شده، به دست و پای پدربزرگ می‌افتد و با اعتراف به نقشه‌اش، خطاب به ایشان می‌گوید، خداوند با این نشانه به من فهماند که شما در حمایت جنود الهی هستی. بیا و از نو مسلمانم کن.

- یکی دیگر از خصایص و آموزه‌های ارزشمند سلوک عملی پدربزرگ، ساده‌زیستی پیامبرانه و اختیاری ایشان بود. 

با وجود این که با تکبر و خودبزرگ‌بینی کمترین میانه‌ای نداشت، اما تا بخواهی درونش مالامال مناعت بود و عزت نفس.

هیچگاه به خود نپسندید، چون بسیاری از ائمهٔ مساجد و علما، خود را از نظر معیشتی، وابسته و نیازمند مقتدیانش سازد، لذا در کنار قرآن و مثنوی و سایر کتب، بیل و کلنگ نیز، یار همیشگی‌اش بود. 

پابه‌پای عمله‌هایش در باغها و املاک کشاورزی خویش، عرق می‌ریخت، تا با زور و اتکای بازو، ارتزاق کند. ازاین‌رو، دستش تنها زمانی به سمت دیگران دراز می‌شد که قصدش بخشیدن بود، نه ستاندن.

بسیار سخاوتمند بود؛ زمانی که مهاجران افغان از کشور همسایه وارد ایران شدند، به حکم نان و نمک دوران تحصیلش در آن کشور، در برابر مشکلات و نیازمندیهای ایشان بسیار احساس مسئولیت می‌کرد؛ از جمله، یکی از خانه‌باغهایش را - به انضمام تمام میوه‌های آن (جز زرشک)- در اختیار سه خانوادهٔ پرجمعیت افغان قرار داده بود؛ باغی که در دامنهٔ کوهی سنگلاخ آرمیده بود و چشمهٔ آبی خنک، وسیع و گوارا، در سرتاسر آن جولان می‌داد و آن زمان هنوز خشکسالی‌های پیاپی سالیان اخیر، ویرانش نساخته و قطعه‌ای از بهشت می‌نمود؛ باغی که یادآوری میوه‌های رنگارنگ و مطبوعش آه از نهاد انسان برمی‌آورد. 

خانواده‌های عزیز افاغنه، به یمن دست و دلِ باز و گشادهٔ پدربزرگ، سالیان سال، تا وقتی از کل منطقه به بیرجند کوچانده نشده بودند، در آن باغ وسیع، از انواع مواهب خدادادی برخوردار بودند.

بد نیست در اینجا خاطره‌ای مرتبط را که برایم جذابیت زیادی دارد، با عزیزان خواننده به اشتراک بگذارم؛ دو سال پیش، دایی جان از من پرسیدند، آیا دکتر.... و دکتر... را می‌شناسی؟ با اطمینان گفتم، خیر. پرسیدند ... و ... را چه؟ گفتم، آهان، دو پسربچهٔ افغانی که سالها در باغ‌منزل پدربزرگ زندگی می‌کردند و برخی وقتها هم پابرهنه می‌گشتند؟! با لبخند تایید کردند و ادامه دادند، یکی استاد دانشگاه و دیگری رئیس بیمارستانی است در شهر هرات و ادامه دادند که چندی پیش هردو، برای دیدار آشنایان قدیمی؛ به‌ویژه، باباجان و به‌منظور تجدید خاطرات شیرین کودکی، به فورک آمده بودند.

اشتیاقشان برای دیدن باباجان وصف‌ناپذیر بود و درحالی‌که اشک در چشمانشان حلقه زده بود، مرتب از ایشان قدردانی می‌کردند و از مهری می‌گفتند که در آن ایام از ایشان دریافت داشته‌اند. 

وقتی به اتفاق هم به باغ‌منزل رسیدیم، شیفته‌وار در و دیوارش را ورانداز می‌کردند و ردپای ایام کودکی را در آن سراغ می‌گرفتند و مرتب، یادآور می‌شدند که پدر بزرگوارتان، آن سالها، فراتر از هر پدری در حقمان پدری کرده‌اند و اگر ایشان در آن شرایط دستمان را نمی‌گرفتند و ما در فضای آرام کوهستان و برخوردار از آن همه مواهب، بی‌دغدغه زندگی نمی‌کردیم، معلوم نبود، دچار چه صدمات روحی می‌شدیم و اکنون چه سرنوشتی می‌داشتیم!

- دیگر از خصال نیکو و ستودهٔ پدربزرگ عزیزم، حسن سلوک ایشان با اهل منزل بود؛ در تعامل با همسر و فرزندان و سایر متعلقین، همواره خوشرو، مهربان و باحوصله بود؛ به ویژه با مادربزرگ، رفتارش بسیار متمدنانه بود و رنگ و بوی تجدد داشت و بسیار از زمانهٔ خودش و حتی زمانهٔ ما فراتر می‌نمود. 

از کودکی در خاطر دارم که تا مادربزرگ را کنارش نمی‌یافت، دست به غذا نمی‌برد و گاه برای حس کردن حلاوت غذا یا هر خوراکی دیگر، اولین لقمه را باید با دست خود، در دهان مادربزرگ می‌گذاشت و طبق معمول، لبخند مهربانش در این اقدام، دست پرمهرش را همراهی می‌کرد؛ عادتی که تا واپسین روزهای حیات، ترکش نکرد. 

همیشه در حضور فرزندان، بر سر و صورت مادربزرگ، از روی قدردانی و محبت، بوسه می‌زد و اخم و چشم‌غره‌های مادربزرگ هم هیچگاه مانعش نبود. 

روی هم رفته، از مادربزرگ، خیلی سالم‌تر و سرحال تر بود. 

سال قبل از وفاتش، یکبار که مادربزرگ در بستر بیماری افتاده بود، عجیب، سر بر زانوی غم گذاشته و با نگرانی فراوانی دایم حال مادربزرگ را جویا می‌شد و از شدت ناراحتی می‌گریست و تقدیر چنین شد که زودتر از ایشان حیات فانی را ترک کند، تا ناچار به تحمل غم فقدان همسر نباشد.

- حضور ذهن بالا و شیرینی کلام پدربزرگ عزیزم، امتیاز دیگری بود که همیشه مایهٔ اعجاب می‌گشت. خاطرات شنیدنی و جانداری از دوران مختلف زندگی؛ به ویژه ایام تحصیل در هرات، در خاطر داشت که همیشه با جزئیات و به‌گونه‌ای دلکش برایمان بازگو می‌کرد. 

به‌علاوه، همیشه حکایات پند‌آموز، اخلاقی و فکاهی شیرینی، چاشنی سخنش بود و من همیشه از خودم می‌پرسیدم، چگونه حافظهٔ پدربزرگ آن‌همه قوت و قابلیت دارد که می‌تواند، این همه داستان و ماجرا را در خود بگنجاند و اصلاً این حجم از داستانها و حکایات شنیدنی را از کجا آورده؟ که البته، ناگفته نماند پس از اینکه با کتاب ارزشمند مثنوی معنوی آشنا و دمخور شدم، سرمنشأ خیلی از آن ماجراهای جذاب را یافتم.

خوش‌رویی، خوش‌مشربی و خوش‌محضری، خصلت دایمی پدربزرگ بود. این امتیاز به همراه حضور ذهن مثال‌زدنی و تبسمی که همواره زینت‌بخش آن چهرهٔ نورانی بود، همگان را در همان نخستین مواجهه و همکلامی، مجذوب شخصیت ایشان می‌کرد. 

با وجود ضعف شدید شنوایی درنتیجهٔ کهولت سن و دشواری در ایجاد ارتباط کلامی با ایشان، محضرشان هیچ شباهتی به سالمندان عبوس و بی‌حوصله نداشت. سعی می‌کرد با لب‌خوانی، متوجه سخن دیگران شده و با آنان صمیمانه ارتباط برقرار کند و مهمتر اینکه خودش همیشه با چهره‌ای که هیچگاه تبسم از آن برداشته نمی‌شد، با حکایتی که سریع از آستین حافظه بیرون می‌کشید، باب گفتگو را می‌گشود. 

یکی از نکات جالب توجه و پارادوکسیکال در مورد پدربزرگ، اسم بی‌مسمایشان است؛ عباس، (البته از بعد لفظی و کاری با مفهوم مجازی این نام؛ شیر دلاور، ندارم). عباس، صیغهٔ مبالغه است، از ریشه عَبَسَ به معنای عبوس، خشمگین و چهره‌درهم کشیده، حال آنکه پدربزرگ، عباسی بود که وجودش یکپارچه، تبسمی شیرین و دلنشین بود، به درازای یک قرن؛ تبسمی که همواره از آن، امواج و انرژی مثبت به محیط پیرامون ساطع می‌گشت و عبوسی به ندرت ملازم چهره بشاش و گشاده‌اش بود.

اکنون در آستانهٔ سالگرد وفات پدربزرگ، حسرتی دیگر در درونم زبانه می‌کشد؛ زمانی که پدربزرگ پدری بنده، معروف به حاجی شیخ و به قول ما نوادگان، بابا شیخ، پس از ١٠۵ سال زندگی پربرکت، به رحمت خدا رفتند، خیلی حسرت خوردم که چرا به ذهنم نرسید، سالهای پایانی عمر، برایشان با حضور کلیهٔ فرزندان و نوادگان جشن صدسالگی برپا کنیم، لذا مصمم شدم در مورد این پدربزرگ، دچار این غفلت نشوم، اما... باز هم افسوس که ناگهان چقدر زود، دیر می‌شود! 

پدربزرگ زادهٔ نخستین سال قرن چهاردهم بود و وفادار به آن، چه، در آخرین ماههای این قرن و پیش از اتمامش، قبل از ایستگاه ۱۴۰۰، از قطار زمان پیاده شد. 

با خود می‌اندیشم که قرن چهاردهم چقدر خوشبخت بود که تو را داشت پدربزرگ عزیزتر از جانم! امید که وجودت تداوم یابد و در قرن حاضر و قرنهای پیش رو، در وجود زنان و مردان کمال‌یافته‌ای از نسلهای آتی تکثیر شود و روزگار هرگز از وجود پرمهر و متعالی نوادری چون تو خالی و محروم نباشد. 

به عنوان دومین نوهٔ حاج ملاعباس ملایی و کسی که از کودکی تا بزرگسالی، توفیق نسبتاً زیادی برای مجالست با آن انسان وارسته و شناختش داشته، در پیشگاه حق تعالی، شهادت می‌دهم و زمین و زمان را گواه می‌گیرم که پدربزرگ، درسراسر زندگانی مبارک خویش، یکی از آن اسوه‌های بزرگ انسانیت و اخلاق بود؛ عالمی ربانی،  باریک‌بین، نکته‌سنج، حکیم، هوشمند و محقق و در همان حال متواضع و بی‌ادعا. 

ایشان نمونهٔ اعلای یک مسلمان توحیدی بود و مقولهٔ شرک و توحید، جدی‌ترین خط قرمز اعتقادی‌اش محسوب می‌گشت، به‌گونه‌ای که در باور و التزام به اصل یکتاپرستی و توحید، زبانزد علمای عصر و اقرانش بود.

ایشان از شیفتگان واقعی نبی رحمت بود. به یاد ندارم نامی از پیامبر - صلی‌الله‌علیه‌وسلم - برده شده باشد و وجودش از آن متأثر نگردیده باشد؛ یا از هیجان اشک در چشمانش حلقه می‌بست و بغضی گلویش را می‌گرفت، یا چهره اش از شوق باز می‌شد و برق شادی در دیدگانش می‌درخشید.

قابل انکار نیست که انسان برای افرادی که هرگز آنان را ملاقات نکرده نیز، به شکل غیرارادی چهره و قیافه‌ای در ذهن خویش دارد و من مایلم اعتراف کنم، از کودکی تا اکنون، هرگاه نامی از رسول‌الله -صلی‌الله‌علیه‌وسلم - برده می‌شود، ناخودآگاه چهره و قیافهٔ پدربزرگ در ذهنم تداعی می‌گردد، بدیهی است یکی از دلایل این امر غیرارادی، ارادت و علاقهٔ فراوانم به پدربزرگ عزیزم باشد، اما بیش از آن باید دلیلش را در خصایل نابِ پیامبرگونهٔ ایشان جستجو کرد و پتانسیل چهره و قیافه‌ای که به‌ندرت تبسم و مهربانی از آن محو می‌شد و من، همواره از خویش می‌پرسم، آیا به‌راستی پدربزرگ از اولیای مستور زمانه نبود؟!

روح نازنینش تاهمیشه قرین رحمت حق باد! 

گر خطا گفتیم، اصلاحش تو کن

 مصلحی تو، ای تو سلطان سخن! 

اللهم اغفر لجميع موتى المسلمين الذين شهدوا لك بالوحدانية، ولنبيك بالرسالة، وماتوا على ذلك.

اللهم احشره مع النبیین والصدیقین و الشهداء و الصالحین و حسن اولئک رفیقا.

 آمــــین